خیال تا واقعیت


سرزمین نفرین شده

در تاریکی آرام قدم بردارید...گوشهایتان را تیز کنید... ممکن است پشت سرتان باشد...ترس همه جا هست...!

 

شبح یا روح؟

غروب بود. مادر و پسری در باغ خانه شان نشسته و سرگرم گفتگو بودند . هوا گرگ و میش بود و خورشید در حال غروب, سایه های درختان و دیوارها را بلندتر از همیشه کرده بود. همه چیز عادی و دلپذیر بود و هیچیک از آنها تصور نمی کرد تا لحظاتی بعد زندگیشان دگرگون خواهد شد. در حالیکه آنها گرم گفتگو بودند پسر که نامش جان بود در صندلیش جا به جا شد و به چمنزار رو به رو اشاره کرد و با تعجب گفت:" الن آنجاست."
تعجب او قابل درک بود. الن دختر بزرگ خانواده بود که او را به برایتون در جنوب انگلیس فرستاده بودند تا ماجرای عشقی را فراموش کند . او در آنجا از وضعیت خود ناراحت و افسرده بود. در عین حال مادر می دانست که پدر از مراجعت دختر که برخلاف میل او بود به شدت عصبانی خواهد شد.

مادر گفت:" جان زودتر برو و به الن بگو به سرعت خود را به خانه برساند. به پدرت هم چیزی نگو."
پسر از جا بلند شد .اما دوباره سر جایش نشست .صبح آن روز قوزک پایش ضرب دیده بود ." مادر نمی توانم دنبال او بروم , مردی را بفرست." مادر دختر دیگرش را از درون خانه صدا کرد تا دنبال خواهرش برود . " پدر نباید چیزی از بازگشت او بداند . صبح او را دوباره راهی خواهیم کرد."

ماری که دختری پر شور و جوان بود , از در باغ به طرف چمنزار دوید. برای خواهرش دست تکان داد و هنگامی که دید خواهرش جواب او را نمی دهد , تعجب کرد .دوباره او را صدا زد .الن بی آنکه جوابی بدهد به طرف جاده پیچید و از خانه دور شد. شال گردن آبیش در پشت سر او موج می زد.

ماری سرانجام به او رسید و سعی کرد بازوی او را بگیرد ." الن کجا می روی؟ چرا تو..." اما کلمات در گلویش گیر کرد .دستش از درون بازوی خواهرش رد شد . مثل آن بود که هوا را لمس کرده باشد . لرزش سردی در تنش دوید و دید که الن دور و ناپدید شد .
ماری مبهوت به خانه مراجعت کرد . مادر و برادرش در انتظار او بودند . به آنها گفت چه اتفاقی افتاده , مادر که وارفته بود شوهرش را پیدا کرد و ماجرا را برای او گفت . مرد پاسخ داد که به یقین بلایی بر سر دخترشان آمده است.
روز بعد هراس آنها به واقعیت پیوست . خبر رسدی که دختر درست در همان زمان که شبح ظاهر شده بود , در دریاچه غرق شده است.

 

ارواح عصبانی

کشاورزی مسن به نام جان مالاگین در منطقه لندن دری در شمال ایرلند زندگی می کرد. یک روز او برای تمیز کردن دودکش بخاری اش شاخه ای از بوته راج را کند و به هشدار همسایگان که می گفتند این گیاه مقدس است و نباید به آن آسیبی رساند، توجهی نکرد ولی طولی نکشید که از کار خود پشیمان شد ! زیرا دوده هایی را که در باغ زیر خاک کرده بود به گونه ای اسرارآمیز به آشپزخانه برگشت !‌او دوباره دوده ها را پاک کرد و به باغ برد و روی آنها خاک ریخت. دوباره دوده ها به آشپزخانه برگشتند. دوده ها روی تمام وسایل آشپزخانه رو پوشاند. ظروف سفالین شکسته شد ! معلوم نبود سنگ هایی که در و پنجره ها را می شکست از کجا می آیند. به علاوه موزاییک حمام در وسط آشپزخانه پرتاب شد و شکست و چند تکه شد ! سنگی یک کیلویی که آن را برای تراز اجاق گاز زیر آن گذاشته بود در فضا به حرکت در آمد و به پنجره خورد و آن را شکست. صدای برخورد سنگ ها به شیروانی و سقف چوبی آشپزخانه به گوش می رسید. سنگ ها به کف آشپزخانه می افتادند. سنگ ها را بیرون میریخت اما باز بر می گشتند ! وقایعی در شرف وقوع بود که کسی قادر به کنترل کردنشان نبود. سرانجام کشاورز آنجا را ترک کرد و آن خانه برای همیشه متروک باقی ماند.

 

سایه ی مرگ

 

روزی دختری برای اولین بار می خواست با دوست پسرش بیرون برود. او کاملا حاضر شده بود و شوق دیدن آن پسر را داشت. بعد از اینکه بلاخره از جلو ی آینه کنار رفت سبد گلش را در دست گرفت و از خانه خارج شد. دختر وقتی در تاریکی شب به سمت بار شبانه ی کیلتون می رفت توجه اش به صداهایی که از لا به لای بوته ها می آمد جلب شد.

انگار کسی کمک می خواست چرا که صداها ناشی از ناله های شخصی بودند. در حالی که کمی ترسیده بود به سمت بوته ها رفت.

و گفت: کسی اونجاست؟ صدای ناله هنوز هم ادامه داشت اما کسی جواب او را نداد.

باز هم تکرار کرد اما صدایی نشنید. با خودش فکر کرد شاید آن فرد نمی تواند صحبت کند یا صدایش را نشنیده بنابرین ترس را کنار گذاشت و برای کمک به شخص به لا به لای بوته ها قدم گذاشت.

ناگهان دوست پسرش را دید و متعجب خشکش زد. اما دیگر دیر شده بوذ تا خواست چیزی بگوید دوست پسرش به او حمله کرد و با دندانهای تیزش گلویش را درید و طعمه اش را همان جا رها کرد و رفت.

 

آیا از بین این سه افسانه مرز واقعیت و خیال را یافتید؟!

منتظر پاسخ ها هستم سپس پاسخ درست را در همین قسمت می گذارم موفق باشید.

 

 



نظرات شما عزیزان:

parimah
ساعت21:16---16 دی 1391
oooooomm plz begoooooooo

Markus & Venus
ساعت19:33---11 دی 1391
mamnoon be webe man sar bezanid bad nist(

Markus & Venus
ساعت19:32---11 دی 1391
hi va khaste nabashid
az nazare man va Mark 1 va 2 mitoonand vaghei bashand

mamnoon matlabe shoma jazab hast


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در دو شنبه 11 دی 1391برچسب:,ساعت 9:25 توسط sezar cortez| |


Power By: LoxBlog.Com